۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

مثل این بود که دنیا رو از پشت یک تیله ی شیشه ای دیده بودم fairy tale بود.غیرواقعی بود ولی زیبا بود.نمی دانم چقدر درسته ولی خوبه و صرفا خوبه و نه حتی عالی.این ما هستیم که زندگی می کنیم غیرواقعی زندگی می کنیم دنیای واقعی من غلبه می کند و من واقعی همیشه از من ایده ال رویایی شکست می خورد....
هر عمل جزئی زندگی روزانه، شخصیت انسان را می سازد یا ان را تباه می کند و به این ترتیب روزی او ناچار می شود هر انچه را در خلوت مرتکب شده،با فریادی از بام خانه اشکار سازد.
                                                                                                     اسکار وایلد

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

امروز استاد عکاسیم به عکس هایی که گرفته بودم نگاه کرد،در مورد سوژه هاش صحبت کردوگفت سعی کن از چیزهای عادیه که همه می بینن اون چیزی رو ببینی که بقیه ندیدن یا به سادگی از کنارش گذشتن।در نهایت گفت"به خوب نگاه کردن عادت نکردیم"



خدایا...فقط یک لحظه خوب به این جمله فکر کنید...نمی دونم همون قدر که رو من تاثیر گذاشت رو شما هم تاثیر می گذاره یا نه،ولی این جمله تو همه ابعاد زندگی من وارد می شه...می دونین یه جوری تعبیر دیگه ای از شعر معروف سهرابه...



چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...



پی نوشت:راستی این روزا بد جوری به عکاسی علاقه مند شدم...

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

تعطیلات هم تموم شدوامروز چهاردهم فروردینه ومن در نهایت خوشحالی برگشتم به روزهای عادی।نمی دونم روزهای عادی اصطلاح خوبی باشه। منظورم همین روزهایی که شاید نود درصد از زندگی ما رو شامل می شه।روزهایی که نه خوشحالی نه ناراحتی نه اتفاق خوبی می افته و نه اتفاق بدی ، نه تعطیلاته و نه زمان امتحانات।مهم ترین نکته اش اینه که می دونی روزهای عادی هیچ وقت تمومی ندارن پس بدون هیچ احساس خاصی مثل نگرانی یا حتی خوشحالی زندگیت رو می کنی।می دونی از این که دوباره روزهای عادی شروع شده احساس خوبی دارم । باید از این به بعد قدر روزهای عادیم رو بیشتر بدونم।برگشتنمون به روزهای عادی مبارک....

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه


من الان توی یکی از تریاهای باکلاس خیابان جلفا هستم।اینجا کنار کیکش دستمال گذاشته و از اونجایی که من کلی تو سرما راه رفتم تا به اینجا برسم از جفت سوراخ بینیم اب می اد।حالا برای اینکه بدی شرایط رو توضیح بدم می گم، تقریبا چند دقیقه یک بار دماغم رو می کشم بالا، صدادار وبعد هم اینجا جوش یه جوریه که من با بهترین لباسام هم شبیه کیسه کش های حموم وکیل شدم।حالا به نظرتون اشکال نداره که دل رو به دریا بزنم و دستمال رو بردارم و در کمال اعتماد به نفس دماغم رو باهاش پاک کنم؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

نمی دونم چرا یاد اون روزا افتادم؟! من الان توی خانه ای هستم که دوران کودکی ام را در ان گذراندم.سومین در توی یک کوچه باریک توی خیابان رحمت اباد شیراز.خونه کلنگی دوطبقه ای بود.تابستان است.ما تابستان ها توی تراس طبقه بالا می خوابیدیم.الان حدوداا هفت هشت ساله هستم.رخت خوابمان را توی تراس پهن کردیم تا خنک شود.ساعت حدودا یازده شب است.مامان وبابا خوابیده اند و خواهرهایم می خواهند فیلم ببینند.هوای خنک تابستانه است.طبق معمول چون من هنوز بچه ام باید من رو بپیچونن!اما کور خوندن من پیچ نمی خورم.من رو می فرستن بالا.الان توی اتاق های تاریک وترسناک طبقه بالا برای خودم می چرخم.شاخه های درخت گردو همسایه با پنجره های راه پله برخورد می کنن وسایه هایشون مانند چندین دست قطع شده به شیشه ها کشیده می شوند.تق تق!کسی خانه است؟می ترسم...مدتی است همان دلهره بچگی هایم وجودم رو پر کرده.از مال دنیا فقط می خواهم لباس خواب سفیدم که روی جیب هایش توت فرنگی دارد رو بپوشم و برم کنار مامانم بخوابم.اون موقع ها می شد این کار رو کرد اما حالا چی کار کنم؟ترسم با لباس خواب ومامان حل نمی شه.

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

مامان و بابام هردو تاشون از توالت فرنگی استفاده می کنن ! دیگه حسابی پیر شدن!می دونی اگر ما تو مملکتمون ازهمون اول از توالت فرنگی استفاده می کردیم این حقیقت که یهو پیر می شیم و نمی تونیم از توالت معمولی استفاده کنیم این جوری نمی زد تو چشمون!

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

گاهی دلم هوای بوی خانه را می کند. ان روزهایی که انقدر دلت برای خانه تنگ می شود که حتی حوصله ات از دست خودت هم سر می رود و فقط دلت خانه را می خواهد.کاش می شد بوی خانه را،بوی مامانم را،بوی اتاقم را توی شیشه های کوچک مربایی کنم وبا خودم به اصفهان بیاورم. ان وقت کافی است هر وقت دلم هوای هر کدام را کرد از توی قفسه شیشه اش را بر دارم و کمی از دل تنگی ام را کم کنم.اینجا بهار که می شود دلم می خواهد دست کنم توی قفسه ام وشیشه عطر بهار نارنج را بر دارم کمی از ان را چاشنی هوای اصفهان کنم تا کمی بوی شیراز بگیرد.بهارها همه جای شیراز بوی بهار نارنج می اید.گاهی دلم می خواهد شیشه ی عطر خانه را همه جا با خودم ببرم تا همه جا بوی خانمان را بدهد. دارم به زمان ترک خانه نزدیک می شم ولی طبق معمول مامان تمام شیشه های مربا را دور انداخته وهیچ شیشه ی کوچکی نداریم که بشود عطر خانه را در ان حبس کرد.ان وقت دوباره من می مانم واصفهان ودل تنگی ام برای خانه...

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

گاهی تنها ارزوم اینه که یه مرغ دریایی باشم که سر صبح توزاینده رود اب تنی می کنه یا حداقل اون زوج دبیرستانی که با فرم مدرسه از سی وسه پل رد می شن باشم ،ساده و عاشق، نه مثل الانم درهم وبرهم...کاش می شد ادم ها هم مثل ماشین ها پلاک داشتند اون وقت من در کمال خوشحالی یک پلاک 63 به خودم اویزون می کردم تا در هیاهوی اصفهانی ها فریاد بزنم شیرازی هستم!

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

I don't mind in pain
Don't mind drivin in rain
I know I can sustain
because I belive in you
bob dylen