وقتي كوچه هاي بازار وكيل روشن شدند تورا ديدم كه اهسته مي خراميدي دردل يخ زده تاريخ.تو با ان چادر سياهت خط بطلان مي كشيدي بر باورهاي من ومن راچنان به اغوش باد مي سپاري همان گونه كه پاييز جفا مي كند در حق برگان مرده.تو چنان اهسته مي روي و من چنان مي دوم در پي ات كه نفسم بند مي ايد ولي واي كه باز نمي رسم.