۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه


وقتي كوچه هاي بازار وكيل روشن شدند تورا ديدم كه اهسته مي خراميدي دردل يخ زده تاريخ.تو با ان چادر سياهت خط بطلان مي كشيدي بر باورهاي من ومن راچنان به اغوش باد مي سپاري همان گونه كه پاييز جفا مي كند در حق برگان مرده.تو چنان اهسته مي روي و من چنان مي دوم در پي ات كه نفسم بند مي ايد ولي واي كه باز نمي رسم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه




میشه تو هم مثل من قلب کوچولوت رو بندازی تو فنجون وحسابی همش بزنی من رو به قهوه مهمون کنی!

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

وقتی گوشهایم کیپ می شوند؛ وقتی دهانم خشک می شود؛وقتی احساس می کنم فیلسوف شده ام پایان زندگیم نزدیک است...