۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

I don't mind in pain
Don't mind drivin in rain
I know I can sustain
because I belive in you
bob dylen

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

ساعت 4 بعد از ظهر،وقتي كه گرماي مزخرف ظهر داره تموم مي شه، من توي اتاقم هستم.تنها صدايي كه مي ايد صداي قدم هاي پدرم است كه در خانه مي چرخد و وقتي خسته مي شود روي صندلي كهنه ي اشپزخانه مي نشيند و توي فكر مي رود.شايد به دخترهايش فكر مي كند شايد به خانه ي بي سندش فكر مي كند و شايد به شريك مفت خورش يا شايد هم مثل الان من دوست دارد كه چند دقيقه اي يك گوشه بنشيند و به زندگي اش يك پاز بدهد.
تمام محوطه ي خوابگاه را دور مي زنم تا ان سنگ بزرگ را كه هميشه رويش مي نشينم پيدا كنم اگر روزي كارگرها ان را بردارند من از خوابگاه مي روم. پاز مثل وقتي كه باغبان شير اب را باز مي گذارد تا با دوستش پاپ كورن بخورد ودر مورد دولت حرف بزند.پاز يعني وقتي كه خواهرم بچه اش را شير مي دهد يك لحظه به او خيره مي شود تا خلقت خدا را شكر كند.پاز يعني وقتي من تمام دانشگاه را گز مي كنم تا به خوابگاه برسم وسنگ مورد علاقه ام را پيدا كنم ودر مورد پدرم بنويسم كه چقدر دوستش دارم و دوستم دارد ولي تاحالا به هم نگفته ايم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

مي دوني من يه عادت دارم.گاهي اوقات گوشي ام را بر مي دارم وبه تمام كساني كه در contact ام هستند اس مي دهم و منتظرم كه برايم جواب بفرستند.اين عادتم اين روزها عود كرده!دوست دارم اين گوشي صاحب مرده ام يه كمي زنگ بخوره يه كم بگه رينگ... كه اين قدر احساس تنهايي نكنم. مي دوني قسمت بد ماجرا كجاست؟ اونجايي كه حتي يكيشون هم جوابم رو پس نمي دهند...