۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

اين هم اون بچه كه چنان خودش را در اب رها كرده بود كه انگار دريا از همين بچگي بهترين دوستش وهمه كسش است .دستش را زير چانه اش مي زد وبا كنجكاوي به غارتگران سرزمين مادري اش زل مي زد. غروب... اون روز اخر سفر خيلي مي چسبه.وقتي مي دوني كه اگر كيفش رو نكني ديگه برگشتي تو راه نيست مثل ديگ پلويي كه همه پلوش رو دوست دارن ولي ته ديگش يه حال ديگه بهشون ميده!