۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

نمی دونم چرا یاد اون روزا افتادم؟! من الان توی خانه ای هستم که دوران کودکی ام را در ان گذراندم.سومین در توی یک کوچه باریک توی خیابان رحمت اباد شیراز.خونه کلنگی دوطبقه ای بود.تابستان است.ما تابستان ها توی تراس طبقه بالا می خوابیدیم.الان حدوداا هفت هشت ساله هستم.رخت خوابمان را توی تراس پهن کردیم تا خنک شود.ساعت حدودا یازده شب است.مامان وبابا خوابیده اند و خواهرهایم می خواهند فیلم ببینند.هوای خنک تابستانه است.طبق معمول چون من هنوز بچه ام باید من رو بپیچونن!اما کور خوندن من پیچ نمی خورم.من رو می فرستن بالا.الان توی اتاق های تاریک وترسناک طبقه بالا برای خودم می چرخم.شاخه های درخت گردو همسایه با پنجره های راه پله برخورد می کنن وسایه هایشون مانند چندین دست قطع شده به شیشه ها کشیده می شوند.تق تق!کسی خانه است؟می ترسم...مدتی است همان دلهره بچگی هایم وجودم رو پر کرده.از مال دنیا فقط می خواهم لباس خواب سفیدم که روی جیب هایش توت فرنگی دارد رو بپوشم و برم کنار مامانم بخوابم.اون موقع ها می شد این کار رو کرد اما حالا چی کار کنم؟ترسم با لباس خواب ومامان حل نمی شه.

۱ نظر:

  1. توجه داری اون موقع ها هم خواهرت اینا اهل فیلم دیدن بودن!! :دی

    پاسخحذف